26 مرداد و آنهايي كه نيامدند

زمزمه اش كه شد كه مي آيند همه را هول و ولا برداشت . يه جورايي  يه حس غريبي مي دويد زير پوست و اثراتش مي شد لبخندي بر گوشه لب .  مي گفتند مي خواهند بيايند . يعني توافق  شده كه بيايند . اينان آناني بودند كه در جنگ هشت ساله با رژيم بعثي در جبهه ها  اسير دشمن شده بودند و حالا با مدال افتخار و سربلندي و با نام آزادگي باز مي گشتند و آزاده نام مي گرفتند .

هر كدامشان وقتي عازم جبهه مي شدند با افرادي بودند كه حالا از سرنوشت هيچ كدامشان خبر نداشتند . برخي  از همراهانشان شهيد شده بودند و  برخي هايشان جانباز بودند و تعدادي هم بعد از جنگ و به كار و بار خود مي رسيدند ...

همه گوش ها به راديو بود .... در هر بار اعلام اسامي گاه و بي گاه دادي به آسمان برمي خاست و فرياد شور و شعفي  همه را فرا مي گرفت . اسامي دهان به دهان مي چرخيد كه  او خواهد آمد ... سيد غفار صادقي.... داود نباتي... اردشير علي پور و...

هر بار كه اسمي  از اسامي جا مي ماند اشك و حسرت همه افراد منتظر را فرا مي گرفت تا  نوبت بعدي اعلام اسامي .

مادر نذر كرده بود كه اگر جگر گوشه اش بيايد هر سال همين  روز را برايش سفره حضرت ابوالفضل(ع) پهن كند . پدر اما  با ابهت سعي مي كرد به روي خودش نياورد  اما چهره اش همه چيز درونش را نشان مي داد حتي از خط چهره اش و اشك گوشه چشمش مي شد فهميد كه دارد نذر مي كند كه هر سال به شكرانه اين روز براي پسرش قرباني مي كند .

با اينكه شنيده بودند كه جگر گوشه شان را ديده اند كه تير خورده اما نمي توانند باور كنند كه اسم او در بن اين همه اسمي  كه مي خوانند نباشد . خودشان با چشم خوشان ديده اند عزيزي كه برايش هر سال مراسم مي گرفته اند و حتي مزار هم دارد  اسمش در ليست بوده و قرار است كه دو سه روز بعد بيايد . حالا مگر مي شود كه جگر گوشه شان در آن بين نباشد .

اسامي همه خوانده شد و گروهها همه آمدند و چشم آنها هنوز به در است و گوششان  همچنان به راديو ...مي آيد حتما مي آيد .. مگر مي شود كه نيايد ...ديگر همسايه روبرويي هم خجالت مي كشد و هم خود را مذمت مي كند  كه چرا هر روز مي پرسيده كه "مشدي از حسين چه خبر؟"

از آن روز سالها مي گذرد ... سالهايي كه براي اينان به اندازه قر نها طول كشيد اما نه عباس آمد و نه حسين و نه خيلي از آنهايي كه قرار بر اين بود كه بيايند .

كسي چه مي داند كجايند؛ شايد در شيار 143

ما پیر شدیم و خبر از یار نیامد
فرهاد به دیدار نمکزار نیامد

با دست گدایی و سری کج سر راهش
صد بار نشستم ولی یکبار نیامد

ما پیرزنی عاشق و او یوسف مصری
اما چه کنم عرضه به بازار نیامد

آماده ی یک واقعه بودیم ولیکن
سلطان سلاطین، به دربار نیامد

اوراق بهادار شده دفتر من حیف...
امضاش به مجموعه اشعار نیامد

با اینکه تمام قلمم داد کشیده
در بغض دلم حرف صدا دار نیامد

هر واژه شعر از کرم اوست ولیکن
ای اهل قلم میر و قلمدار نیامد

در مجلس روضه همه روضه همین است
نزدیک محرم شده و یار نیامد

وقتش شده با گریه و صد آه بگوییم
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد

الله امان از دل مضطر رقیه
سقای حرم، سید و سالار نیامد

حتی شب سوم که شدم چشم به راهش
با روضه آن مرد  طبقدار نیامد

آخر چقدر شعر برایش بنویسم
انگار نه انگار نه انگار نیامد

شعر : امير حسام يوسفي

 

عكس:وبلاگ وانگيا-محسن صفياري

واشه بار

مطمئن شد که همه وسایل ها را با خود برداشته است . از داس و چراغ زبوری گرفته تا چادر و ماست چکیده و فانوس و تاس و همه چیز .

قرار بود یک ماهی آن بالا بماند .کارش که در علفزار تمام می شد راهی مزرعه گندم می شد  اگر در این وسط ها علاوه بر بچه ها و اهل منزل  چند نفری هم اگر به او یاور می دادند می توانست مطمئن باشد که سر موقع کارش را تمام می کند و گندم هایش از دست نمی رود .

برای بار آخر طناب پشت پالان چهارپا را با دست کشید تا از همه چیز مطمئن شود . از تنگه مشرف به باغ قاسمی که بالا می رفت  تازه اول سربالایی بود . " مومه دار بن " و" خران بره گا" و " پالانه پشت "  را توی مسیر میانداخت و همینجوری تا "پلنگاه دله " ادامه می داد .  از یک هفته بعد که کار دروی علف تا جایی می رسید که علف ها خشک می شدند این مسیر  را روزی دو بار تا سه بار هم می آمد و می رفت

صبحانه اش نان بود و پنیر و گردو و شاید کره و "لور "... نهار هر روزه اش هم آبدوغ خیار مشتی  و عصرانه و شامش هم همچنین . این وسط ها هم خربزه یا هندوانه ای هم که از قبل توی آب یخ چشمه خوابانده بود بر بدن می زد .

دنیایی بود برای خودش . همه بچه ها دور و برش بودند و همه با هم وقتی از یک طرف " واشه جار " یا " گندمزار "  شروع می کردند و "یا علی مدد " می گفتند از طرف دیگر در می آمدند . برای اینکه بچه ها را هم به کار ترغیب کنند آن وسط ها برایش باغچه ای از علف یا گندم درست می کردند و می سپردند تا خودش درو کرده و حتی خودش هم بسته بندی کند

آن روزها آن بالای کوهها از داخل ده شلوغتر بود . شلوغ به تمام معنا . حتی شب نشینی ها و بساط آواز و بزم های دسته جمعی در آن بالا جور بود و حداقلش این بود که همسایه ها همدیگر را به یک چایی دبش مهمان می کردند .

بار  را که به چند تا فحش به چهار پا و صاحبش (که البته خودش بود ) می بست  و فرمان حرکت می داد قطاری از چهار پاها در مسیر ده در حرکت بودند . گاهی  هم برای هرعلفزار یا گندم زار خودش چند تا چهارپا می شد .

" لوش بار" آداب خاص خود را داشت . از بستن بار تا کج شدن احتمالی بار . از سبقت حیوانها از همدیگر تا دعوت حیوان به تازه کردن گلو و آب خوردن " از فرمان ایست دادن تا فرمان سرعت و تعجیل . از منع کردنش از ناخنک زدن به بارش تا پیاده کردن بارش .

وقتی هم که بار حیوان خالی می شد برگشتنش یک دنیا کیف می داد ...گرچند سفارش کرده بودند که سوار خر نشوید اما حداقلش آن سربالایی را که می شد سوار شد .

تقریبا می توان ادعا کرد هر جمله ای از این مطالب بالا انبوهی از خاطرات را در پیش روی همه قرار می دهد .

آخر دست هم که اگر وضع مالی خوب بود و خوشه چینی به موقع و درست انجام می شد گوسفندی یا بره ای بر زمین زده می شد ....