مكتب خانه ها در كلور

مطلب زير به نام پژوهشگر  توانمند آقاي محسن مجاوري در يكي از كانالهاي  خوب منتشر شده است . بدون هيچ دخل و تصرفي اين مطلب  را در اين پست درج مي كنيم . 

یش از شکل گیری اولین مدرسه رسمی به سبک جدید، با عنوان" خیام" در محل اداره آموزش و پرورش فعلی ،که ابتدا چهار پایه و سپس پنجم نیز به آن اضافه شد ،در محلات مختلف کلور مکتب خانه به سبک قدیم و با آموزش سه مقوله دایر بود:

=آموزش قرآن و کتب مذهبی مثل نهج البلاغه ،مفاتیح الجنان و کتب ادعیه

=آموزش خواندن کتب ادبی بویژه بوستان و گلستان و کلیات سعدی، دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی و کلیات شمس و مثنوی و معنوی حضرت مولاناو.....

=آموزش طرز زندگی .

مکتب خانه بیشتر در اطراف بقعه آقا سید حسین متمرکز بود. و دو خانواده عهده دار این آموزش بودند.

*خانواده های سید ها که از وابستگان و اخلاف آقا سید حسین بودند.

*خانواده شیخ (مجاوری ها ، خدامی ها و جعفر پور ها)البته نام خانوادگی زمان رضاشاه متداول شد و قبلا با عنوان متولی شناخته می شدند.

شیوه آموزش:

" هُُجِّی " بود. در این شیوه آموزش ، حروف الفبا آموزش و ترتیل و تجوید و قواعد به این سبک جدید آموزش داده نمی شد؟ مثلاً تنوین ضَمِه را " دو زبَر پیش" و حرکات را " زیر" و" زَ بَر" و" پیش "می خواندند.

به عنوان نمونه : "اً " را  " الف دِ زبَر اَ " می خواندند و سپس با ادغام حروف به یکدیگر کلمات و آیات را کامل می کردند.

یادش بخیر با تلفظ عمومی چه زیبایی  پیدا می کرد.

مکتب داران بیشتر رایگان و در راه خدا و به عنوان ثواب اقدام می کردند ولی اگر هم دست مزدی داده می شد بسیار ناچیز و اغلب غیر نقدی و بصورت جنسی مثلا مرغ ، میوه و پارچه و.....پرداخت می شد.

شاگردان روی فرش روبروی ملاّ چهار زانو می نشستند و ملا تدریس عمومی می داد و شفاهی پرسش می کرد.

 من و برادرم مهندس علی آقا مجاوری افتخاریک سال شاگردی آقا سید معروف محمودی را داشتم ، روحش هماره شادمان باد.

سلام: مکتب داران و ملایان زحمت کش قرآنی کلور:

*مرحوم حاجی میرزا رحیم مجاوری


*مرحوم سید معروف محمودی( مشهور به اَدایی(

*مرحوم فلکی

*ملا یوسف مومنی

*مرحوم ملا زبیر مومنی

*مرحوم ملا عُزِیر مومنی

*مرحوم حاج زبیر احسان پور

*مرحوم آقا سید احمد مرتضوی

*میرزا سعید نوری

*سید مجتبی فکری

*آقا سید غنی هاشمی

*ملا قدیر

*ملا رحمت اله

* شیخ میرزا جعفر کلوری و بزرگان محله کَشن (آخوند محله)بویژه پدر بزرگ خاندان جعفر پور

*مرحوم سید عبدالحمید معلم کلوری

*آقا سید محمد تقی صادقی

*آخوند ملاحسین کلوری و فرزندان

*سید نجات قدسی.

*مرحوم حاجی میرعبدالباقی قریشی

*مرحوم هادیپور

*بانوان :

*مرحومه ملاباجی منیر مادر گرامی آقای علی نیساری

*حاجیه خانم اصلی مهرآور خاله نگارنده

*زندگان :

*خانم محبوبه نعمتی مادر گرامی آقای داراب زرین کار

*حاجیه خانم زهرا مجاوری عمه نگارنده

*آقای مصطفی قویدل

روح در گذشتگان آموزش قرآن هماره شادمان باد و جهت شادی روحشان در این ماه عزیز و سلامتی معلمان زنده قرآن با هم بخوانیم سوره مبارکه فاتحه همراه صلوات.

اينجي مانا

فضاي مجازي  و شكل گيري شبكه هاي اجتماعي علي رغم برخي نكات منفي  با خوبي ها ونكات زيبايي همراه است . يكي از اين نكات همين دور هم جمع شدن همشهريان است كه گاه و بيگاه گريزي هم به رويدادها و رخدادهاي فرهنگي و غير فرهنگي  ديارمان مي زنند . در اين مرد و موارد مرتبط به آن مفصل حرف داريم . اما نكته اي كه اينجانب برآن هستم  تا از آن استفاده كنم  انعكاس برخي مطالب خوب و مفيد و ارزنده اي است كه به نوعي با منطقه شاهرود و فرهنگ فولكلور آن در ارتباط است . فارغ از صحت منابع و قابليت استناد آن سعي مي شود برخي مطالب عيناً نقل شود تا هم مراجعات علاقه مندان آسان تر شود و هم يك مجموعه كامل از اين مطالب را داشته باشيم .

مطلب اولي كه انتخاب شده است  نوشته آقاي آيت اله رجبي اسكستاني است كه به نثري روان و دلنشين نوشته شده است .بدون هيچ دخل و تصرفي

 

 

روز تب داری من و دلواپسی مادر ترزای کلوری(اینجی مانا)

 

سال 1354کلاس دوم راهنمایی را در کلور مرکز بخش شاهرود در مهرماه همزمان با سراسر کشور آغاز کردم چون رفت وآمد به اسکستان برایم میسر نبود ناچارا باید منزلی در کلور میداشتم با دوستان اسکستانی ام (آقایان محمدعلی فلاحی و مهدی نایینی) یکی از اتاقهای شادروان اینجی خانم مادر گرامی حاج مسعود اخوان وشادروان مشکوه اخوان را اجاره نمودیم اینجی خانم که همه بواسطه مهربانی وعاطفه زیادش اینجی مانا خطابش می کردند که این رمز مانا(مادر) بودنش را بعدا فهمیدم .زنی فهمیده و بزرگ منش

دوستانم اکثرپنچ شنبه ها به اسکستان می رفتن (مادران شان انتظارشان را میکشیدند ولی چون من مادر نداشتم که راغب باشم)

وغروب جمعه ها برمی گشتند واین رفت و آمدها ادامه داشت ناگفته نماند  که منهم ماهی یکباربه اسکستان با دوستانم می رفتم در اواخر آبانماه بود که زنگ خانه به صدا درآمد ومن راهی خانه ودوستان راهی اسکستان شدند .منزل اینجی مانا در پشت حمام واقع شده بود وکوچه باریکی داشت که درب خانه آنجا باز می شد من که به اول کوچه پا گذاشتم یک دفعه اسمان برام چرخید ونقش برزمین شدم چنان غلطان خاک کوچه شدم که گویا کسی دست وپایم را گرفته وعمدا مرادر خاک فرو برده وبیرون آورده، قادر به حرکت نبودم وچشمانم را بستم در حالیکه بشدت سرم گیج می رفت وبدنم از تب داغ شده بود تنها صدایم که از ته گلویم بیرون میامد

خدا و مادرم بود چند دقیقه ی بدینسان گذشت وهمچنان بی حرکت افتاده در میان کوچه و غلطان به خاک کوچه,از طرف دیگر .نمی دانم به اینجی مانا الهام شده بود یا اینکه چون دیر کردم هراسان از خانه بیرون میاید تا علت دیر کردنم را جویا بشه ,در همین حال مرا می بیند که مانند تکه ای پارچه مچاله شده در خاک وسط کوچه افتاده ام مانند مادری که چند روزی از بچه اش دور افتاده .با سرعت خودش را به من رساند ومرا بلند کرددو خاک لباسم را تکاند وکشان کشان به اتاقش بردآن چیزی را که برایم ملموس بود صدای غر ولندش بود که شکوه می کرد که خدایا (آیت ) که مادر نداره،؛ولی بلافاصله گویا متوجه کلامش شده بود به خودش گفت :پس من کی ام ؛مادرش هستم

فقط این صدا در گوشم می پیچید وچشمانم از هیبت درد بسته بود وسرگیجه وهمراه دل درد که امانم را بریده  وبر خود می پیچیدم وناله از ته چاه بیرون آمده ام خدا ومادرم بود که صداشون می کردم

اینجی مانا برای اینکه خلاء  مادرم را پر کند بلند بلند می گفت من مادرت هستم ناراحت نباش

آب را با مشرفه ولگن مسی برام آورد تا سر وصورت خاکی را بشویم اصلا قادر نبودم ،خودش سر وصورتم را شست وبا حوله پاک کرد .تشکی را پهن کرد تا مقداری دراز کشیده وآرام بگیرم

آن چیزی که برایم مشهود بود من درتب می سوختم واینجی مانا در غصه وغم من وشاید هم غصه بی مادری ام را بیشتر حس می کرد

مخصوصا که همیشه پسرانش (مسعود ونورالله) را یاد می آورد وبغض گلویش را می فشرد وبی اختیار اشک  میریخت ودخترعزیزش هم با او همراهی میکرد( که بعداز یکماه آنهم رفت تهران پیش برادرانش)

من مانند آهن تفیده همچنان می سوختم

اینجی مانا سراسیمه طول وعرض اتاقها را طی می کرد تا چاره اندیشی کند،آب داغی رابرایم آورد درحالیکه اصرار می کرد بلند شو بخور.نباتش تبرک اما م رضا ع ست و الان خوب میشی

دستم را گرفت به زور بلندم کرد وآب داغ همراه ننات تبرکی را به من خوراند ودر حالیکه داواپسی در چهره اش موج می زد مرا دلداری می داد که چیزی نیست الان حالت بهترمیشه

از تب دست وپایم می لرزیدند واشک بر چشمانم حلقه زده بود وبا دستمال تمیزی که همیشه در چارقد تمیز وسفیدش که بر کمرش می بست ودر گدشته جزیی از لباس بانوان بود در آورد اشکم را پاک می کرد ومدام می گفت ناراحت نباش خوب میشی

وهمچنین وقتی که می شنید که  میگویم ،وای مادرجان ،هلاک شدم بدادم برس .

با صدای بغض آلود می گفت من جای مادرت هستم

من مقداری آرام می گرفتم مخصوصا اینکه تا آن زمان بعد از فوت مادرم این چنین مهربانی همراه با حس مادری احساس نکرده بودم واقعا حس می کردم مادرم پیشم هست داره منودلداری میده.

کمی خواب به چشمانم غالب شد  وچرتی زدم .

صدای آرام وتواَم با مهربانی اینجی مانا مرا بیدار کرد که" آیت جان"  بلندشو. یک مقدار از این آش بخور تا بهتر شوی.

آشی که با گیاه محلی وبا نیم دانه برنج وپیازو....پخته بود وبوی آن مشام آدم را نوازش می داد و اشتها را باز می کرد

 یک کاسه از آش را خوردم ودوباره خوابیدم ودرد روبه کاستی می رفت .

غروب که شد از خواب مرا به آرامی با صدای لیطف مادرانه بیدارکرد

این بار کاسه مسی که در آن معجونی از سبزیجات تازه بود را پخته بود به من داد که  بخورم  وگفت هر چه می توانی بخور،تادرد وتب ات کم شود.

غروب معمولا برای افراد غریب ویتیم ومضاف بر آن که درد هم داشته باشد بسیار سخت ودلگیر هست.که منهم همه این شرایط را داشتم زدم زیرگریه تا آنجا میسربود اشک ریختم با همنوایی اینجی مانا ودخترخانم عزیزش،

بعداز خالی کردن عقده های درونی من بیاد مادر م وآنان به فرزندان وبرادران در غربت مانده.

آرامش نسبی بر من حاکم شد وتب کم کم از من فاصله گرفت وآنها شام شان را خورند در حالیکه مرتب حواسشان به من بود ومراهمان آش ومعجون سبزی یا تره سیر کرده بود واشتهایم را کور

تلویزیون که نبود رادیو کوچکی داشتند که بیشتر موقع خاموش بود ولی شبهای جمعه بخاطر گفتار دینی مرحوم راشد روشن بود وطبق معمول این شب جمعه هم صدایش بگوشم آمد که می گفت:شکر نعمت نعمت ات افزون کند ،کفر نعمت از کف ات ان بیرون کند،

پرده سیاهی شب بر همه کشیده شد وبخواب رفتیم

البته بواسطه دردی که هنوز در بدنم لانه کرده بود خواب وبیداری ودرد کشیدن واز خواب پریدن تا صبح مرا همراهی می کردند .

آن چیزی که برایم به وضوح ملموس بود چرت زدن اینجی مانا بود نه خوابیدن .

چون هر زمانیکه من از خواب می پریدم ایشان از من زودتر چشمانش را باز می کرد ومرا به آرامش دعوت می کرد ویا برایم آب می آورد

دم دمای صبح خواب عمیقی برمن غلبه کرد،دیگر هیچ صدای را حس نمی کردم .وقتی از خواب بیدارشدم کوه درد از بدنم رخت بربسته بود وهچ دردی راحس نمی کردمصحبانه را همراه با مهر ونگاه مادرانه به من داد وخوشحال بودند که من خوب شدم وثناگو ی خدای مهربان خویش.

لباسهای خاک آلودم شسته شده بود ودر کنار رختخوابم گذاشته بودبلند شدم لباسهایم را پوشیدم ومقداری در حیاط راه رفتم وشکر خدا می کردم که به تلاش اینجی مانا سلامتی ام را دوباره باز یافتم

فقط چیزی که در ذهنم بود که چگونه  محبت های بی منت اش را جبران کنم غروب که شد دوستان از اسکستان برگشتند در حالیکه روز وشب سختی را من گدرانده بودم

اینجی مانا این موضوع را برای آنان تعریف کرد و...

 مادر ترزا نامش بخاطر خدمت به نوع اش جهانگیرشد .

مادر ترزا کلوری هم که اینجی مانا بود برایم مادرترزاشد

وهر وقت به کلور می روم اولین خاطره ای به ذهنم خطور می کند

 فداکاری ومهربانی ودلسوزی مادرانه اینجی مانا

که فاتحه ای نثار روحش می کنم

یاد این مادر هرگز در ذهنم زودنی نیست ونخواهد بود

یادش گرامی وروح وروانش شاد بادا

آیت الله رجبی اسکستانی رشت 26/4/96

هنر تمام نمای طبیعت ؛روستای درو


مطلب میهمان ؛از وبلاگ بهار درو

مقدمه

از کمرکش دره سبز شاهرود آنجا که جاده  زیبا و رویایی از شما می خواهد که سربالایی طی کنید نشانه های پیدایش یک روستا چشم نواز می گردد . خورشید از مهربانی مردمانش به  بزم نشسته و نسیم از طروات اکناف و اطرافش به هلهله برخاسته است  درختان بزرگ و باغات  زیبا  چنان در هم تنیده اند که گویی تابلویی چشم نواز را به نمایش گذاشته اند . خانه ها به سبک و سیاقی خاص با ایوان و سرسراهایی مشابه و بعضا با تراس هایی با چوب های طرح دار و نرده هایی خوش ساخت آراسته  های روستا را به رخ می کشد .  بالاتر چند مرد با لباس محلی به زبان شیوایی به گفتگو مشغولند و پایین  در کنج کوچه ای زیبا  چند زن با لباس و شمایلی محلی  حلقه وار نشسته اند . دوتایشان میله هایی در دست در حال  کار بافتنی جالب اند و نقش خاطره ها را بر جورابهایی محلی جاودانه می کنند و یکی دیگرشان بساطی پهن کرده و دستگاهی برای ریسیدن نخ به کار انداخته و با چرخاندن گردالی بزرگ پشم ساده دل به همین سادگی به طرح و نقش می نشیند و نخ می گردد . نسیم  فضا را پر کرده است از بوی نان تازه . در را با دستگیره قدیمی اما خوش نقش و نگارش می کوبی . در گوشه حیاطی به فراخی دل همه روستاییان ساده و پاک دل و پاک دست زنی را بر روی سکویی نشسته می بینی که تمام توان خود را بر  تکه خمیری که در دست گرفته می کوبد تا هر چه بیشتر پهن ترش کند و دست آخر تن داغ تنور میزبان این خمیر است . بو از همین جاست . از تنوری که کنارش جایگاه دخترکی است که درازکش و فارغ  ازهمه آلام و آمال مشق فردایش را می نویسد  و مادری که پیشانی تنور را به خمیر های نانش داغ می نهد و پدری که پهلویش را به سکو تکیه داده و به همه دارایی زندگی اش ،به زنش و دختر بچه اش می اندیشد .

صدای آب روان بر جوی با صدای همهمه مردمان با فریاد بی تابی گوسفندان و گه گاه صدای سیلی محکم باد بر درختان برافراشته اما خالی از میوه در حیاط خانه ها سمفونی شاد زندگی را کوک کرده و چنان  دلنشین و خواستنی می نوازند که تمام روستا برای شندیش سراپا گوش شده اند . با آنکه غم سنگین از دست دادن گاه و بیگاه جوانی ناکام بر دل روستا سنگینی می کند اما طراوت را نمی توان و نباید از زندگیشان گرفت و روستا سرپا ایستاده و برای همت والای مردمانش دست می زند .

ابرهای خشمگین و سیاه پشت کوههایی که ییلاقات روستاست و برای همه مردمانش از کوچک تا بزرگ خاطره ها دارد مخفی شده  و گاه و بیگاه سرک می کشد تا کل روستا را فراگرفته و بغض های چندین ماهه اش را بر دامان روستا ببارد چنان کودکی سر بر زانوی مادرش گذاشته و زار بگرید .

حالا دیگر غروب است . جنب و جوش مردمان از زن و مرد چون اسپند بروی آتش است . هی هی چوپان و سلام و علیک های عصرگاهی چاشنی تحرک و طرواتی جدید می گردد  و همه عصاره و معجونی را به کام روستا می ریزد به نام زندگی .... زنده باد زندگی .

مطلب زیر را دوست خوب و دوست داشتنی ام  مهدی ویسانیان  در وبلاگ بهار درو نگاشته است . مهدی در این مطلب از همه خواسته است که پاییز درو را از دست ندهند . ما هم ضمن اجابت دعوت مهدی هم به درو خواهیم رفت و هم دعوتنامه ادبی و زیبایش را میهمان وبلاگمان خواهیم کرد .دست نوشته ای که در بالا آمد را هم به همه روستاییان با صفا مخصوصاً درویهای گل  و علی الخصوص دوستان خوب دروی تقدیم می کنیم .


با شروع پاییز، پیشنهاد می کنیم که خود را برای سفری چند روزه پاییزی به روستای درو  آماده کنید تا با چشم های خودتان زیبایی و جذابیت این فصل را در طبیعت روستای درو ببینید. روستایی که زیبایی های این فصل در آن چند برابر جلوه می کند و با دیدن این منطقه مطمئنا پاییز یکی از فصل های مورد علاقه تان خواهد شدجاده  معروف اسبو به سمت درو ( مِلَه دَره ) انگار تابلویی رنگارنگ است كه در آن میان چشم‌مان به رنگین‌كمان نارنجی-‌ سبز‌هایی عادت می‌كند كه دل كندن از آنها سخت است.

بله، پاییز است و جاده‌ها خلوت‌اند، پس مسیر رفت و برگشت‌مان هم با ما بیشتر راه می‌آید. سفر پاییزی‌مان را این‌بار می‌كشانیم به جایی كه همیشه زیباست و اما پاییزش به زیبایی معروف است و رنگین ‌بودن. سفری دلپذیر در پاییز كه هم خاطره است و هم دیدن و همچنین اندوختن تجربه‌ای جدید.

بعد از گذر از این مسیر زیبا به روستای قدیمی و خوش آب و هوایی که به دلیل داشتن طبیعت بکر همیشه مورد توجه بسیاری از گردشگران و طبیعت دوستان بوده است می رسیم .

 روستایی با  چمن زارهای وسیع، باغ ها و درختان کهن سال زیبای کم نظیر و چشم نوازی که به این تکه از منطقه شاهرود خلخال بخشیده اند.با رسیدن به روستا و گشت و گذاری در کوچه پس کوچه های روستا حال و هوای پاییزی کاملا حس می شود .

 زنان روستایی را مشاهده خواهید کرد که در حال جوراب بافی و کارهای روز مره هستند پدران زحمت کش را می بینید که بعد از اتمام کار روزمرگی خود برای ساعاتی زیر آفتاب پاییزی در میدان اصلی روستا درو هم نشسته و با هم به گپ و گفتگو می پردازند و منتظر رسیدن گله گوسفندان از چرا هستند

اگر از اهالی  بپرسید جاهای دیدنی روستا کجاست ؟

در پاسخ : (کَنه حمام ، سید حمزه وَر ، چت سَر ،خلانبر  و ...) 

 پس از طی مسافتی در کوچه باغهای درو و عبور از کنار رودخانه خروشان شاهرود به امامزاده سید حمزه (ع) می رسید تمامی مسیر را درختان زیبای درختان میوه فرا گرفته است  این محل جای مناسبی است برای استراحت و صرف ناهار دسته جمعی، و آنهایی که اهل کوهنوردی هستند راه را برای رسیدن به  غار خلانبر از مسیر باغات زیبا و رنگارنگ خالیان  ادامه می دهند

پست بعدی؛درباره شهید سید محمد اکبری


 

 

بیروت از نگاه دوربین؛مطلب میهمان

ادامه نوشته