همه اولويت هاي شورا

 

كاري داريم با همين شورا داريم . ظاهرش بخاطر اينكه ديواري كوتاه تر از ديوار شورا پيدا نمي كنيم و بيشتر بخاطر اينكه احساس مي كنيم حرف شنوا ترند و شايد بيشتر بخاطر اينكه دوستان عضو شوراي جديد بيشتر قرابت و دوستي و پيوند عاطفي و فكري با  هم نسلي هاي ما دارند .

ما كمتر از آنيم كه براي شورا اولويت تكليف كنيم و يا از راه دور براي شورا خط و نشان كشيده و خداي ناكرده راه بهشان نشان دهيم . چون دوستان عضو شورا فرهيخته تر و داناتر از آنند و هر كدام از ايشان براي خود از قوه تحليل بسيار خوبي برخوردارند . آنچه كه ما برايشان نقل مي كنيم و قصه مي سازيم فقط براي يادآوري  است .

شايد اگر هر كدام از ما درجايگاه فعلي اعضاي محترم شورا بوديم سعي مي كرديم براي خود ليست بلند بالايي از اولويت ها و بايد ها و نبايد ها تنظيم كنيم . اولين فراز از اين ليست مي تواند دقت در انتخاب شهردار باشد . شهردار كلور به واسطه همه تاثيري كه در مديريت سخت شهري و دست و پنجه انداختن با مشكلات و تنگناهاي شهري و مديريت شهري دارد بايد يك آدم كاربلد و كار درست و البته برخوردار از وجهه اي خوب و ارزنده وجايگاهي متعالي بين شهروندان  باشد . اضافه كنيم به اين شاخصه ها برخورداري از سيرت نيكوي فرهنگي و توانايي و كاربلدي و كارگشايي و سابقه خوش خدمتي را .

شهردار كلور مي تواند تمام شاخصه هاي يك شهردار خوب را داشته باشد با آنكه خودش قبلا شهردار بوده و يا نبوده  باشد . تجربه گذشته شهر كلور مي تواند راهگشايي باشد براي آتيه شهر و تصميم گيري براي اينكه چه كسي بر صندلي شهرداري كلور تكيه بزند .همسويي و هم افزايي براي بهره گيري از توان شورا براي رفع معضلات شهري مي تواند يك پتانسيل براي انتخاب بهينه و به گزيني شهردار محسوب شود .

انتخاب شهردار براي شهري كوچك كلور قطعا از انتخاب يك عضو ويا وزير كابينه سخت تر نيست اما به همان اندازه پيچيده و به همان اندازه داراي اهميت است و براي شهر كوچك و اما فرهنگي كلور و حتي منطقه شاهرود مهم و اساسي است . در محيط كوچكي كه همه شهروندان همديگر را مي شناسند و فعاليت هي فرهنگي نماد و نمود بيشتري دارد فعاليت هاي فرهنگي شاخصه  ها و یژگي هاي خاصي دارد و بعضا در اين مسير اشتباهاتي هم صورت مي گيرد و ترازوي شخصي ميزان سنجش و معيار اندازه گيري مي شود . در اين محيط شايد يارگيري ها و تيم سازي هاي شخصي  نامرسوم در محيط هاي بزرگتر نمود بيشتري مي يابد و بعضا خطهاي كوچك و خرد فرهنگي تبديل به يك مساله بزرگ مي گردد .

شوراي شهر مي تواند و بايستي به اين هم افزايي فرهنگي براي ايجاد اتحاد فرهنگي و بهره گيري از پتانسيل هاي خوب و ارزنده كمك كرده و زمينه هاي اين مهم را فراهم سازد . به هر حال بارها گفته شده است كه شهر كلور و منطقه شاهرود اولين و بارزترين ذخيره اش برخورداري از يك بدنه فرهنگي و در عين حال قشر مهم و لايه اي مشورتي است كه حاضرند با كمترين چشم داشت تمام انرژي خود را براي اعتلاي شهرشان بكار گيرند .

شهردار كلور فارغ از هر اسم و رسم و فارغ از هر دسته بندي باشد تمامي شاخصه هاي يك شهردار برجسته را داشته باشد . تمامي شاخصه هايي كه قبلا در نوشتاري قبل از گزينش شهردار محترم قبلي نوشته شد .

اينك  در زماني كه چشم همه شهر و منطقه به ساختمان شهرداري كلور است تا ببينند شوراي شهر جديد كلور چه كسي را شايسته تكيه بر صنولي شهرداري كلور مي داند .  

 

 

مكتب خانه ها در كلور

مطلب زير به نام پژوهشگر  توانمند آقاي محسن مجاوري در يكي از كانالهاي  خوب منتشر شده است . بدون هيچ دخل و تصرفي اين مطلب  را در اين پست درج مي كنيم . 

یش از شکل گیری اولین مدرسه رسمی به سبک جدید، با عنوان" خیام" در محل اداره آموزش و پرورش فعلی ،که ابتدا چهار پایه و سپس پنجم نیز به آن اضافه شد ،در محلات مختلف کلور مکتب خانه به سبک قدیم و با آموزش سه مقوله دایر بود:

=آموزش قرآن و کتب مذهبی مثل نهج البلاغه ،مفاتیح الجنان و کتب ادعیه

=آموزش خواندن کتب ادبی بویژه بوستان و گلستان و کلیات سعدی، دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی و کلیات شمس و مثنوی و معنوی حضرت مولاناو.....

=آموزش طرز زندگی .

مکتب خانه بیشتر در اطراف بقعه آقا سید حسین متمرکز بود. و دو خانواده عهده دار این آموزش بودند.

*خانواده های سید ها که از وابستگان و اخلاف آقا سید حسین بودند.

*خانواده شیخ (مجاوری ها ، خدامی ها و جعفر پور ها)البته نام خانوادگی زمان رضاشاه متداول شد و قبلا با عنوان متولی شناخته می شدند.

شیوه آموزش:

" هُُجِّی " بود. در این شیوه آموزش ، حروف الفبا آموزش و ترتیل و تجوید و قواعد به این سبک جدید آموزش داده نمی شد؟ مثلاً تنوین ضَمِه را " دو زبَر پیش" و حرکات را " زیر" و" زَ بَر" و" پیش "می خواندند.

به عنوان نمونه : "اً " را  " الف دِ زبَر اَ " می خواندند و سپس با ادغام حروف به یکدیگر کلمات و آیات را کامل می کردند.

یادش بخیر با تلفظ عمومی چه زیبایی  پیدا می کرد.

مکتب داران بیشتر رایگان و در راه خدا و به عنوان ثواب اقدام می کردند ولی اگر هم دست مزدی داده می شد بسیار ناچیز و اغلب غیر نقدی و بصورت جنسی مثلا مرغ ، میوه و پارچه و.....پرداخت می شد.

شاگردان روی فرش روبروی ملاّ چهار زانو می نشستند و ملا تدریس عمومی می داد و شفاهی پرسش می کرد.

 من و برادرم مهندس علی آقا مجاوری افتخاریک سال شاگردی آقا سید معروف محمودی را داشتم ، روحش هماره شادمان باد.

سلام: مکتب داران و ملایان زحمت کش قرآنی کلور:

*مرحوم حاجی میرزا رحیم مجاوری


*مرحوم سید معروف محمودی( مشهور به اَدایی(

*مرحوم فلکی

*ملا یوسف مومنی

*مرحوم ملا زبیر مومنی

*مرحوم ملا عُزِیر مومنی

*مرحوم حاج زبیر احسان پور

*مرحوم آقا سید احمد مرتضوی

*میرزا سعید نوری

*سید مجتبی فکری

*آقا سید غنی هاشمی

*ملا قدیر

*ملا رحمت اله

* شیخ میرزا جعفر کلوری و بزرگان محله کَشن (آخوند محله)بویژه پدر بزرگ خاندان جعفر پور

*مرحوم سید عبدالحمید معلم کلوری

*آقا سید محمد تقی صادقی

*آخوند ملاحسین کلوری و فرزندان

*سید نجات قدسی.

*مرحوم حاجی میرعبدالباقی قریشی

*مرحوم هادیپور

*بانوان :

*مرحومه ملاباجی منیر مادر گرامی آقای علی نیساری

*حاجیه خانم اصلی مهرآور خاله نگارنده

*زندگان :

*خانم محبوبه نعمتی مادر گرامی آقای داراب زرین کار

*حاجیه خانم زهرا مجاوری عمه نگارنده

*آقای مصطفی قویدل

روح در گذشتگان آموزش قرآن هماره شادمان باد و جهت شادی روحشان در این ماه عزیز و سلامتی معلمان زنده قرآن با هم بخوانیم سوره مبارکه فاتحه همراه صلوات.

اينجي مانا

فضاي مجازي  و شكل گيري شبكه هاي اجتماعي علي رغم برخي نكات منفي  با خوبي ها ونكات زيبايي همراه است . يكي از اين نكات همين دور هم جمع شدن همشهريان است كه گاه و بيگاه گريزي هم به رويدادها و رخدادهاي فرهنگي و غير فرهنگي  ديارمان مي زنند . در اين مرد و موارد مرتبط به آن مفصل حرف داريم . اما نكته اي كه اينجانب برآن هستم  تا از آن استفاده كنم  انعكاس برخي مطالب خوب و مفيد و ارزنده اي است كه به نوعي با منطقه شاهرود و فرهنگ فولكلور آن در ارتباط است . فارغ از صحت منابع و قابليت استناد آن سعي مي شود برخي مطالب عيناً نقل شود تا هم مراجعات علاقه مندان آسان تر شود و هم يك مجموعه كامل از اين مطالب را داشته باشيم .

مطلب اولي كه انتخاب شده است  نوشته آقاي آيت اله رجبي اسكستاني است كه به نثري روان و دلنشين نوشته شده است .بدون هيچ دخل و تصرفي

 

 

روز تب داری من و دلواپسی مادر ترزای کلوری(اینجی مانا)

 

سال 1354کلاس دوم راهنمایی را در کلور مرکز بخش شاهرود در مهرماه همزمان با سراسر کشور آغاز کردم چون رفت وآمد به اسکستان برایم میسر نبود ناچارا باید منزلی در کلور میداشتم با دوستان اسکستانی ام (آقایان محمدعلی فلاحی و مهدی نایینی) یکی از اتاقهای شادروان اینجی خانم مادر گرامی حاج مسعود اخوان وشادروان مشکوه اخوان را اجاره نمودیم اینجی خانم که همه بواسطه مهربانی وعاطفه زیادش اینجی مانا خطابش می کردند که این رمز مانا(مادر) بودنش را بعدا فهمیدم .زنی فهمیده و بزرگ منش

دوستانم اکثرپنچ شنبه ها به اسکستان می رفتن (مادران شان انتظارشان را میکشیدند ولی چون من مادر نداشتم که راغب باشم)

وغروب جمعه ها برمی گشتند واین رفت و آمدها ادامه داشت ناگفته نماند  که منهم ماهی یکباربه اسکستان با دوستانم می رفتم در اواخر آبانماه بود که زنگ خانه به صدا درآمد ومن راهی خانه ودوستان راهی اسکستان شدند .منزل اینجی مانا در پشت حمام واقع شده بود وکوچه باریکی داشت که درب خانه آنجا باز می شد من که به اول کوچه پا گذاشتم یک دفعه اسمان برام چرخید ونقش برزمین شدم چنان غلطان خاک کوچه شدم که گویا کسی دست وپایم را گرفته وعمدا مرادر خاک فرو برده وبیرون آورده، قادر به حرکت نبودم وچشمانم را بستم در حالیکه بشدت سرم گیج می رفت وبدنم از تب داغ شده بود تنها صدایم که از ته گلویم بیرون میامد

خدا و مادرم بود چند دقیقه ی بدینسان گذشت وهمچنان بی حرکت افتاده در میان کوچه و غلطان به خاک کوچه,از طرف دیگر .نمی دانم به اینجی مانا الهام شده بود یا اینکه چون دیر کردم هراسان از خانه بیرون میاید تا علت دیر کردنم را جویا بشه ,در همین حال مرا می بیند که مانند تکه ای پارچه مچاله شده در خاک وسط کوچه افتاده ام مانند مادری که چند روزی از بچه اش دور افتاده .با سرعت خودش را به من رساند ومرا بلند کرددو خاک لباسم را تکاند وکشان کشان به اتاقش بردآن چیزی را که برایم ملموس بود صدای غر ولندش بود که شکوه می کرد که خدایا (آیت ) که مادر نداره،؛ولی بلافاصله گویا متوجه کلامش شده بود به خودش گفت :پس من کی ام ؛مادرش هستم

فقط این صدا در گوشم می پیچید وچشمانم از هیبت درد بسته بود وسرگیجه وهمراه دل درد که امانم را بریده  وبر خود می پیچیدم وناله از ته چاه بیرون آمده ام خدا ومادرم بود که صداشون می کردم

اینجی مانا برای اینکه خلاء  مادرم را پر کند بلند بلند می گفت من مادرت هستم ناراحت نباش

آب را با مشرفه ولگن مسی برام آورد تا سر وصورت خاکی را بشویم اصلا قادر نبودم ،خودش سر وصورتم را شست وبا حوله پاک کرد .تشکی را پهن کرد تا مقداری دراز کشیده وآرام بگیرم

آن چیزی که برایم مشهود بود من درتب می سوختم واینجی مانا در غصه وغم من وشاید هم غصه بی مادری ام را بیشتر حس می کرد

مخصوصا که همیشه پسرانش (مسعود ونورالله) را یاد می آورد وبغض گلویش را می فشرد وبی اختیار اشک  میریخت ودخترعزیزش هم با او همراهی میکرد( که بعداز یکماه آنهم رفت تهران پیش برادرانش)

من مانند آهن تفیده همچنان می سوختم

اینجی مانا سراسیمه طول وعرض اتاقها را طی می کرد تا چاره اندیشی کند،آب داغی رابرایم آورد درحالیکه اصرار می کرد بلند شو بخور.نباتش تبرک اما م رضا ع ست و الان خوب میشی

دستم را گرفت به زور بلندم کرد وآب داغ همراه ننات تبرکی را به من خوراند ودر حالیکه داواپسی در چهره اش موج می زد مرا دلداری می داد که چیزی نیست الان حالت بهترمیشه

از تب دست وپایم می لرزیدند واشک بر چشمانم حلقه زده بود وبا دستمال تمیزی که همیشه در چارقد تمیز وسفیدش که بر کمرش می بست ودر گدشته جزیی از لباس بانوان بود در آورد اشکم را پاک می کرد ومدام می گفت ناراحت نباش خوب میشی

وهمچنین وقتی که می شنید که  میگویم ،وای مادرجان ،هلاک شدم بدادم برس .

با صدای بغض آلود می گفت من جای مادرت هستم

من مقداری آرام می گرفتم مخصوصا اینکه تا آن زمان بعد از فوت مادرم این چنین مهربانی همراه با حس مادری احساس نکرده بودم واقعا حس می کردم مادرم پیشم هست داره منودلداری میده.

کمی خواب به چشمانم غالب شد  وچرتی زدم .

صدای آرام وتواَم با مهربانی اینجی مانا مرا بیدار کرد که" آیت جان"  بلندشو. یک مقدار از این آش بخور تا بهتر شوی.

آشی که با گیاه محلی وبا نیم دانه برنج وپیازو....پخته بود وبوی آن مشام آدم را نوازش می داد و اشتها را باز می کرد

 یک کاسه از آش را خوردم ودوباره خوابیدم ودرد روبه کاستی می رفت .

غروب که شد از خواب مرا به آرامی با صدای لیطف مادرانه بیدارکرد

این بار کاسه مسی که در آن معجونی از سبزیجات تازه بود را پخته بود به من داد که  بخورم  وگفت هر چه می توانی بخور،تادرد وتب ات کم شود.

غروب معمولا برای افراد غریب ویتیم ومضاف بر آن که درد هم داشته باشد بسیار سخت ودلگیر هست.که منهم همه این شرایط را داشتم زدم زیرگریه تا آنجا میسربود اشک ریختم با همنوایی اینجی مانا ودخترخانم عزیزش،

بعداز خالی کردن عقده های درونی من بیاد مادر م وآنان به فرزندان وبرادران در غربت مانده.

آرامش نسبی بر من حاکم شد وتب کم کم از من فاصله گرفت وآنها شام شان را خورند در حالیکه مرتب حواسشان به من بود ومراهمان آش ومعجون سبزی یا تره سیر کرده بود واشتهایم را کور

تلویزیون که نبود رادیو کوچکی داشتند که بیشتر موقع خاموش بود ولی شبهای جمعه بخاطر گفتار دینی مرحوم راشد روشن بود وطبق معمول این شب جمعه هم صدایش بگوشم آمد که می گفت:شکر نعمت نعمت ات افزون کند ،کفر نعمت از کف ات ان بیرون کند،

پرده سیاهی شب بر همه کشیده شد وبخواب رفتیم

البته بواسطه دردی که هنوز در بدنم لانه کرده بود خواب وبیداری ودرد کشیدن واز خواب پریدن تا صبح مرا همراهی می کردند .

آن چیزی که برایم به وضوح ملموس بود چرت زدن اینجی مانا بود نه خوابیدن .

چون هر زمانیکه من از خواب می پریدم ایشان از من زودتر چشمانش را باز می کرد ومرا به آرامش دعوت می کرد ویا برایم آب می آورد

دم دمای صبح خواب عمیقی برمن غلبه کرد،دیگر هیچ صدای را حس نمی کردم .وقتی از خواب بیدارشدم کوه درد از بدنم رخت بربسته بود وهچ دردی راحس نمی کردمصحبانه را همراه با مهر ونگاه مادرانه به من داد وخوشحال بودند که من خوب شدم وثناگو ی خدای مهربان خویش.

لباسهای خاک آلودم شسته شده بود ودر کنار رختخوابم گذاشته بودبلند شدم لباسهایم را پوشیدم ومقداری در حیاط راه رفتم وشکر خدا می کردم که به تلاش اینجی مانا سلامتی ام را دوباره باز یافتم

فقط چیزی که در ذهنم بود که چگونه  محبت های بی منت اش را جبران کنم غروب که شد دوستان از اسکستان برگشتند در حالیکه روز وشب سختی را من گدرانده بودم

اینجی مانا این موضوع را برای آنان تعریف کرد و...

 مادر ترزا نامش بخاطر خدمت به نوع اش جهانگیرشد .

مادر ترزا کلوری هم که اینجی مانا بود برایم مادرترزاشد

وهر وقت به کلور می روم اولین خاطره ای به ذهنم خطور می کند

 فداکاری ومهربانی ودلسوزی مادرانه اینجی مانا

که فاتحه ای نثار روحش می کنم

یاد این مادر هرگز در ذهنم زودنی نیست ونخواهد بود

یادش گرامی وروح وروانش شاد بادا

آیت الله رجبی اسکستانی رشت 26/4/96