اما و اگرهای تحقق قطب گردشگری

وقتی به ایام پایانی سال می رسیم فرصت مغتنمی فراهم می شود برای اینکه خودمان و اعمال و افکارمان را در سالی که گذشت ارزیابی کرده و برنامه های سال جدیدمان را بر اساس آنچه که بدست آورده ایم   پایه ریزی کنیم .

سال 94 با همه فراز و نشیب هایش در حال گذر است و نرم نرمک صدای پای بهار به گوش می رسد . در همین یک ماه و اندی که از سال  جاری باقی است هم اتفاقات بسیار زیادی ممکن است بیافتد که یا از آن خبر داریم و یا شاید از آن بی خبر باشیم . اما بعید به نظر می رسد در جوانب موضوعی که در باره آن سخن خواهیم گفت تغییر چندانی حاصل شود .

سال 94 ؛ مقارن شد با اوایل مدیریت آقای وثاقی در شهرداری کلور ؛ اینکه ایشان در طول دوره تصدی یکساله شهرداری کلور چه اقداماتی انجام داده و چه برنامه هایی را انجام داده و یا پایه ریزی کرده و چه کارهایی انجام خواهد داد بیشتر موضوع این مطلب نیست . این مطلب فقط بخش بسیار کوچکی از فعالیت های ایشان را مدنظر قرار می دهد که شاید  در نگاهی دیگر بزرگترین بخش فعالیت ایشان را نیز شامل شده و اعم بر همه فعالیت های شهرداری کلور باشد .

"آغاز تبدیل کلور به قطب گردشگری جنوب استان اردبیل" شعاری است که به نظر می رسد از دوجنبه خوف و امید در سرلوحه  اقدامات شهرداری کلور در سال جاری قرار گرفت.این شعار در بدو ورود سال جدید (1394) در دیوار شهرداری کلور نقش بست . شعاری بسیار زیبا و جان دار و پرمغز و محتوا که اگر همه جنبه های آن تحقق پیدا می کرد می توانست تا حد بسیار زیادی از فعالیت های سایر حوزه ها را نیز تحت تاثیر خود قرار دهد .

 با کمال احترام به طراحان این شعار که از بهترین روشهای تعیین رئوس فعالیت های مدیریت شهری در کلور بوده به نظر می رسد اعتقاد به این موضوع  در همه ارکان سلسله جنبان مدیریت شهری و نیز آحاد مردم منطقه علی الخصوص  شهر کلور در حد اعلای خود نبوده است وگرنه این مهم می توانست بصورت برجسته تری مطرح گشته و ابعاد بسیار گسترده ای از این موضوع برای مردم نیز تشریح گردد .

تبدیل یک منطقه یا شهر به قطب گردشگری موضوع ساده و آسانی نیست  اما شجاعت خاص در انتخاب این شعار اقدامات شجاعانه ای در راستای تحقق آن را می طلبد .

قطب گردشگری  زیر ساخت های گردشگری می خواهد . زیر ساخت های گردشگری از بسیاری از جنبه های آن مورد توجه است  از ساخت هتل و رستوران گرفته تا تامین فروشگاه و بسیاری از موارد دیگر .

با ارزیابی همه حرکت هایی که طی سالیان اخیر به مدد بخش خصوصی و نیز دولتی در شهر ما در جریان است می توان گفت که کلور در مسیر این شعار قرار گرفته اما برای رسیدن به حداقل های مورد نیاز این بخش راه بسیاری در پیش دارد .

کلور می تواند و باید به عنوان قطب گردشگری جنوب استان مطرح گردد اما اینکه این پرش و در مسیر این تحول قرار گرفتن مستلزم چه بایدهایی است روشن است .

جاذبه های طبیعی بکر ، وجود مرقد شریف امام زاده عبدالله ،تفرجگاههای طبیعی ،وجود میوه های خوب ، زبان خاص و منحصر بفرد ، وجود نازنین مردم فرهنگ دوست و مهماندوست ،آداب و آیین خاص و رسوم جذاب و جالب   بسیاری دیگر از ویژگی های خاص منطقه ما و شهر ماست . با تکیه بر این موارد  است که شهر کلور می تواند چشم امید به جذب گردشگر داشته و از قبل این جذب گردشگر به دنبال سود مادی نیز باشد .

گردشگری که وارد شهر کلور می شود قطعا دنبال جذابیت های گردشگری است . جذابیت های گردشگری باید  از در و دیوار شهر ما ببارد . این جذابیت ها در همه کوچه ها و خیابانها تا نمای کلی شهر ملاک است . علی الحساب می توان از همه اهالی شهر دوستانه خواهش کرد که حداقل به  حواشی منزل  و یا مغازه خود رسیدگی کرده  تا سیمای شهر دچار تغییر شود .

شهرداری  و شورای محترم شهر نیز در راستای ادامه   اتخاذ تمهیدات برای تحقق این شعار باید برنامه عملی تدوین کرده و مشارکت عملی شهروندان را درآن لحاظ کنند . گرچند بارقه های امید در این زمینه دمیده شده و نقاط امید زیادی روشن گشته است . امید آنکه مدیران شهری شهر ما همانطور که با خوش سلیقگی سال 94 را سرآغازی برای تبدیل  شهر کلور به قطب گردشگری انتخاب کردند با همان انرژی و توان ادامه این مسیر  و دستیابی به اهداف تعیین شده را  در دستور کار خود قرار دهند .

در بسیاری از تحولاتی که در آینده در منطقه و شهر ما رخ خواهد (انشاءالله)  از احداث جاده کلور به زنجان گرفته تا گشایش مسیر شال به ماسوله اولین و آخرین حرف را در ایجاد درآمد و شکوفایی اقتصاد منطقه  بخش گردشگری خواهد زد . به نظر افرادی در این مسیر گوی سبقت را از دیگران خواهند ربود که با توجه به این مقوله مهم از هم اکنون به فکر برنامه ریزی برای بهره برداری از عواید آن باشند .

شهرداری و شورای شهر کلور به درستی این تشخیص را داده و نقشه راه را جلوی شهروندان گشوده اند . چه خوب و زیباست که گوشه ای از کار را نیز سرمایه گذاران  بر عهده گرفته و با تعریف  پروژه های بکر زمینه های جذب سرمایه گزار را  روشن سازند . برگزاری همایشی با جذب مقالات برگزیده از صاحبان فکر و اندیشه  و آنان که در این زمینه دستی بر آتش دارند قطعا راهگشا خواهد بود . که در مطلبی جداگانه بدان پرداخته خواهد شد .

کاته کله

/داستان کوتاه/

از مدتها قبل پوزش را داده بودم که "آقا اگر قرار باشد اینبار سرم را بزنم مدل آلمانی خواهم زد " . نمی دانم چرا مدل آلمانی . شاید به این خاطر که وقتی عکس آدامس ها را در میآوردیم بیشترین عکس های تیم های خارجی که به دستم رسیده بود مال تیم آلمان بود. و یا شاید یه مدل توی مدلهای مو بود . دقیقاً نمی دانم چرا؟. از مدتها دوستان وآشنایان و هم کلاسی ها  منتظر بودند که مدل آلمانی موهای منو ببینند و شاید من اینجوری تصور می کردم که منتظرند . ته دلم این تصور بود که تاکی وقتی که از مغازه سلمانی بیرون میآیم تمام جماعت چشمشان چهارتا شود که کله کچل این پسره رو ببین ! یکبار هم شده بزرگ شدن خودم را با اصلاح مدلی سرم به رخ بکشم و برای اولین بار غیر از روش " کات " کردن روش دیگری را تست کنم.

برخلاف تمام دفعات قبل پدر هیچ سفارشی در مورد سر نداشت . اینکه به اوستا سلام برسانم و یا اینکه بگویم  با ماشین نمره چند بزند یا مواظب پولم باشم و الی آخر ... دو تومنی را کف دستم گذاشت و راهی ام کرد . یک تومانی هم خودم داشتم . ته جیبم چند بار باهاشان بازی کردم . درشان آوردم و خوب نگاهشان کردم و دوباره انداختم ته جیبم .خلاصه با دنیایی از تصورات شیرین مدل آلمانی سر به مغازه سلمانی وارد شدم .

سلام بلند بالایی کردم . با آنکه کم رو بودم روی نیمکت چوبی پشت صندلی ای که برای اصلاح رویش می نشستند آرام گرفتم . اوستا جواب سلامم را داد . کس زیادی تو صف نبود . اگر همین آقایی که روی صندلی بود کارش تمام می شد نوبت من بود . اوستا  با یک نگاه زیر چشمی منو دید زد و از حال و احوال پدرم پرسید و من هم خیلی آهسته و با خجالتی تمام عیار سلام متقابلش را رساندم

چون قدم کوچک بود و به آینه نمی رسید وقتی کمرم را راست می کردم کل سرم را توی آینه می دیدم . تصور کله آلمانی تمام غم و غصه من شده بود . اوستا یک کاسه کوچک از روی میز جلوی آینه برداشت و با آب سماوری که می جوشید آنرا شست . نمی دانم کف کاسه صابون بود یا نه ؟ ولی فرچه را که به کف کاسه می مالید کف زیاید درست شد . این کار را بدون توجه به اطراف خود انجام می داد .. پیرمردی که روی صندلی لمیده بود احساس می کردم کامل خوابش برده . حرف نمی زد . خرو پف هم نمی کرد . سنش بالا بود . کله اش را گوش تا گوش با ماشین صفر زده بود . با خودم فکر می کردم که با همان ماشینی که سر این پیرمرد را زده  دفعات قبل سر مرا هم می زده است ...با خودم پیمان بستم که از این به بعد اصلاً با ماشین سرم را نزنم .  در همین افکار بودم که پیرمرد به خودش تکانی داد . و سرش را بالا گرفت . توی  سوراخ دماغش تا مغز کله دیده می شد . ولی چاره ای نبود . اوستا فرچه را به صورت زبر و خشن پیرمرد می مالید  و در عین حال مثل فرفره به دور صندلی می چرخید .کل صورتش را کف مالی کرد . مثل کارتون  شده بود . چکه های کف و آب بود که روی پارچه سفید جلوی پیرمرد می پاشید و اوستا بی توجه کار مالش را ادامه می داد . در یک چشم بهم زدن اوستا به سمت تیغ خزید و از بالا شروع کرد  یک تکه روزنامه هم کنار دستش بود و هر بار بعد از جمع شدن مقداری کف تیغ را بروی روزنامه می مالید . پیرمرد برای کمک به اوستا انواع شکلک ها را درمیآورد . گاهی دهنش را می بست و گاه هم تمام قد بازش می کرد . کاهی لپش را باد می کرد و گاهی هم نفسش را حبس می کرد . با همه این اوصاف و کمکی که پیرمرد داشت به اوستا می کرد  صورت پیرمرد خونی مالی شده بود . شاید ایراد از خودش بود که اینهمه چاله چوله داشت و یا شاید ایراد از اوستا بود . نمی دانم .  اوستا به همان کف موجود بسنده نکرد و یکبار دیگر کاسه رابرداشت وطرف دیگر را یکبار دیگر کف مالی کرد . پیرمرد خشن به نظر می رسید اما بیشتر شبیه مرغهایی شده بود که مادرم گاه و بیگاه پرشان را  با آب داغ می کند . با این شباهت که از هیچ کدام از این دوتا هیچ سرو صدایی بلند نمی شد .

جنب و جوش اوستا زیاد و زیادتر شده بود . احساس می کردم که هرچه زودتر می خواهد از  دست صورت این پیرمرد خلاص شود و به اصلاح آلمانی سر من برسد .

با یک دست به پشت پیرمرد زد و تتمه کف و خون مالیده بر صورت پیرمرد را هم با همان دستمال سفید جلویش پاک کرد .کل فضا را بوی اصلاح گرفته بود . یک بوی خاص و نمناک. . پیرمرد بلند شد و کناری ایستاد . اوستا با کلمه " میری " مرا برای جلوس به صندلی  دعوت کرد . انگاری برای صندلی صدارت یا ریاست یا چیزی در این حد دعوت شده بودم .  در اولین گام صندلی خیلی خشن و زبر بود . چوبی بود و هنوز جای سر را که پیرمرد سرش را بروی آن نهاده بود  در همان حالت باقی بودو از آن چکه های آب می چکید . اوستا با غیظ خاصی پارچه را تکان داد . کل موهای پیرمرد به سرو کله خودش و من و پیرمرد نشست . سعی کرد مرا آرام کند آنهم با یک فوت به صورتم . جای دستهایم در صندلی خیلی ناجور بود . از زیر هم که صندلی مرا گاز می گرفت . دربین زمین و آسمان معلق مانده بودم . پایم به تکیه گاه پا نمی رسید و آویزان به جلو و عقب می رفت . شانس آوردم که خودم را توی آینه می دیدم .  اوستا همان پارچه سفید را جلوی رویم باز کردو از پشت بندهایش را بهم گره زد . داشتم خفه می شدم . بآرامی گلویم را بالا و پایی کردم تا کمی جا باز کند .آخیش ..نفسم بالا آمد. دفعات قبل می دانستم که اوستا روی جم خوردن روی صندلی حساس است و خوشش نمی آید کسی روی صندلی سلمانی جم بخورد .تازه بچه های هم سن و سال درگوشی بما رسانده بودند که اوستا تو کار ختنه کردن هم هست یعنی که حساب کار خودتو بکن . پارچه که جلوی رویم باز شد اوستا رفت سراغ پیرمرد که حساب و کتابش را بکند و کت و کلاهش را بدستش بدهد .

بی خود و بی جهت هولم برداشت که نکند پول همراهم نباشد . نصف نگاهم به اوستا و نصفه دیگرش به تمام اطرافم بود . از آینه گرفته تا کله خودم تا بیرون و حتی نگاهی هم به ظرف زهوار در رفته ادکلن روی میز آرایش داشتم .  با ترس و لرز فراوان  دستم را با نرمی به  سمت جیبم خزاندم . وقتی دستم به سکه دو تونی و یک تومنی خورد خیالم راحت شد . برای اطمینان بیشتر درشان آوردم و همان زیرپیش بند، کف دستم جا دادم . در همین افکار بودم که ناگاه دیدم اوستا ماشین دنده ای اش را روی سرم گذاشته و نصف کف دست از موهای جلویم را برداشت است . خشکم زد . این همان اوستایی بود که برای روشن کردن موتور این ماشینش دو ساعت باید هندل می زد !!این ماشین هم همان ماشین دنده ی فرمانی بود که از صفر تا صدش راحت پنج دقیقه ای طول می کشید . حالا چه شده که یکباره هم اوستا فرز و ماهر شده و هم ماشینش من مانده ام.

تا آمدم به اوستا چیزی بگم ماشین را از کله ام کند و از قسمت دیگر جلوی سرم شروع کرد . با هر پیشروی ماشین روی سرم انبوهی از موها روی صورتم می ریخت . صدای قرچ قرچ ماشین توی گوشم می پیچید . تعجب می کردم از این سرعت عمل و سرعت عمل پیرمرد که برای پیاده شدن از صندلی چندین دقیقه معطل شد آنوقت برای حساب و کتاب کردن و لباس تن کردن دو دقیقه ای تمام کارهایش را انجام داد .

اوستا با ولع خاصی به کار خودش ادامه میداد . حتی از شدت خوشی آب دهانش را هم قورت می داد.موهای سرم با موهای پیرمرد قاطی شده بود .هر بار که اوستا ماشین را از روی سرم بر میداشت احساس می کردم که نصف پوست کله ام با ماشین از سرم جدا شده است . ناخودآگاه کله ام به سمت  دست اوستا می چرخید تا ببینم واقعا ماشینش خونی شده یا نه ؟. بیشتر دلم به حال موهایم می سوخت که درسته از پیاز و پیازچه مو یکجا از کله ام کنده می شدند . عذاب الیم بود .اوستا هم با دست دیگرش کله ام را به جای اولش بر می گرداند. از ته دل آرزو می کردم یک جوانمرد پیدا شود و به اوستا بگوید که اوستا جان ماشینت گاز می گیرد

نمی دانم اون چند دقیقه چطوری گذشت بماند . اوستا بعد از اتمام جلوی سر با کف دستش دستی به جلوی سر کشید تا چک کند مبادا دانه ای مو برآن مانده باشد . با آن ماشین پنجه بوکسی اش.

من در عجایب خلقت مانده ام . این اوستا همیشه سرم را از پشت می تراشید نمی دانم ایندفعه از کجا بو برده بود که من قصد مدل آلمانی کرده ام که یک راست رفت سراغ جلوی موهام .

ماشین پنجه بوکسی اوستا با آن دنده های مسخره و آن فنر مابین دسته هایش؛ چپ و راست  تو دست انداز می افتاد و با هر بار بالا و پایین شدن نصف چشمم پر اشک می شد . تنها شی نرم آن کارگاه سلمانی همان دست دیگر اوستا بود که مثل شیر به کله ام چسبیده بود که از جا جم نخورد . گویی اوستا شصتش خبر دار شده بود که این شکارش هر لحظه امکان دارد  از چنگش در برود .

کار اوستا که تمام شد دقیقا به همان شیوه ای که روی پیرمرد پیاده کرده بود پارچه را از پشت گردنم باز کرد و تکاند و دوباره به همان فوت جادویی فوت کرد . دلم برای همه آنهایی می سوخت که این اوستا کار سلمانی و ختنه کردنشان را انجام میداد . در همین حین که در حال پیاده شدن از صندلی بودم صندلی ای که مرا از عرش به فرش رسانده بود چشمم دوباره به خودم افتاد . توی آینه ... وای باز"کاته کله"و باز یک ماه انتظار تا مدل آلمانی شدن . حالا من مانده بودم و نگاههایی که درآن  دوران فکر می کردم در کوی و برزن دنبال من است که " کاته کله" را ببینید .

دو تومان را با غیظ از کف دستم که حالا کاملا خیش عرق شده بود جدا کردم و گذاشتم کف دست اوستا . یک تومانش را به جیبم برگرداندم و از مغازه زدم بیرون .

عکس مربوط به این مطلب به احترام حریم شخصی افراد و چون اجازه صاحب عکس را ندارم منتشر نمی شود.

 

پله هایی به آسمان

 پله هایی به آسمان .این پله قرار بود نردبان آسمان شود . درست روبروی امامزاده عبدالله در دل کوه. اما به یکباره پروژه در بین زمین و آسمان معطل ماند . شاید دلیلش ته کشیدن اعتبارات باشد . بخش اعظمی از این پروژه زیبا اجرا شده و بخش هایی مانند  اتمام پله ها و جاری کردن آب باقی مانده است . قطعاً این پله ها و آب جاری آن می تواند نقش بسیار مهمی در ایجاد جلوه های  چشم نواز برای طبیعت منطقه گردشگری امام زاده عبدالله داشته باشد . اینکه گره کار دست هیات امنای امام زاده است یا دست شهرداری زیاد مشکلی را حل نمی کند  . همین که این بزرگواران در کنار هم برای به سرانجام رسیدن این پروژه آستین همت بالا بزنند غنیمت است .

ابتکار بجا و زیبایی است از زمان مدیریت حاج رامین کنعانی در شهرداری کلور ؛ بسیار زیباتر و بجاترست که هرچه زودتر تکمیل و تجهیز گردد . انشاء الله

 

وقتی فضا "میجازی" می شود

بعضی وقتی ها فضای مجازی  که" میجازی" شود همه چیزاش " میجازی" می شود . فرقی هم نمی کند " "میجاز " یکی گرم و یکی هم سرد یکی نرم ویکی سخت ،خلاصه فضای " میجازی " خودش برای خودش فضایی دارد .

فضا که " میجازی " شود یکی " میجازش " می کشد به یکی بگوید بالای چشمت ابروست و حتی پا را فراتر گذاشته و به یارو بند کند و تا آبا و اجدادش را جلوی چشمش نیاورده دست از او نکشد .

خاصیت این فضاست که خودت را می توانی جای هرکسی می خواهد جا بزنی  یعنی " میجازت" بکشد می شوی" براد پیت " یا یه دفعه می شوی یک فرد محتاج و مفلوک در یک گوشه کره خاکی .

فضای" میجازی" است که " میجازت" را تنظیم می کد که شیر باشی یا روباه ، افتاده باشی یا سرپا ، گل باشی یا خار

" میجازت " بکشد چنان خوب می شوی که همه را مجذوب هیبت و صلابت خودت می کنی و میجازت نکشد گوشه نشینی و عزلت اختیار می کنی ؛

خلاصه دنیایی دارد این فضای " میجازی "

ولی باور کن دنیای بالاتر از فضای میجازها هم وجود دارد . مثال نقضش هم همین دنیازی مجازی است که تا چندی پیش تصورش هم حتی برایمان محال می نمود . حالا بیا و درستش کن .

فضای مجازی علاوه بر " میجاز" الزاماتی دارد که بعضی از ما از آن بی اطلاعیم یا باصطلاح خود را به کوچه علی چپ می زنیم . از جمله اینکه به " با شناسنامه خود حرف بزنیم" یا اینکه بی ادبی و هتاکی را کنار بگذاریم و اگر به موضوع و مطلب و یا شخص و مکانی حساسیت داریم  این حساسیت سوء را در احسن وجه خود باطلاع عموم برسانیم .." فضای میجازی" خوب است اما برای  صادقانه آمدن و صادقانه ماندن . وگرنه این فضا هم به هیچ نمی ارزد .

ای کاش می شد فضای مجازی را به " میجاز " مثبت تنظیم کرد و از دیوار کسی سرک نکشید و دیوار کسی را خط خطی نکرد . حریم و حرمت افراد را نگه داشت ...