کاته کله
/داستان کوتاه/
از مدتها قبل پوزش را داده بودم که "آقا اگر قرار باشد اینبار سرم را بزنم مدل آلمانی خواهم زد " . نمی دانم چرا مدل آلمانی . شاید به این خاطر که وقتی عکس آدامس ها را در میآوردیم بیشترین عکس های تیم های خارجی که به دستم رسیده بود مال تیم آلمان بود. و یا شاید یه مدل توی مدلهای مو بود . دقیقاً نمی دانم چرا؟. از مدتها دوستان وآشنایان و هم کلاسی ها منتظر بودند که مدل آلمانی موهای منو ببینند و شاید من اینجوری تصور می کردم که منتظرند . ته دلم این تصور بود که تاکی وقتی که از مغازه سلمانی بیرون میآیم تمام جماعت چشمشان چهارتا شود که کله کچل این پسره رو ببین ! یکبار هم شده بزرگ شدن خودم را با اصلاح مدلی سرم به رخ بکشم و برای اولین بار غیر از روش " کات " کردن روش دیگری را تست کنم.
برخلاف تمام دفعات قبل پدر هیچ سفارشی در مورد سر نداشت . اینکه به اوستا سلام برسانم و یا اینکه بگویم با ماشین نمره چند بزند یا مواظب پولم باشم و الی آخر ... دو تومنی را کف دستم گذاشت و راهی ام کرد . یک تومانی هم خودم داشتم . ته جیبم چند بار باهاشان بازی کردم . درشان آوردم و خوب نگاهشان کردم و دوباره انداختم ته جیبم .خلاصه با دنیایی از تصورات شیرین مدل آلمانی سر به مغازه سلمانی وارد شدم .
سلام بلند بالایی کردم . با آنکه کم رو بودم روی نیمکت چوبی پشت صندلی ای که برای اصلاح رویش می نشستند آرام گرفتم . اوستا جواب سلامم را داد . کس زیادی تو صف نبود . اگر همین آقایی که روی صندلی بود کارش تمام می شد نوبت من بود . اوستا با یک نگاه زیر چشمی منو دید زد و از حال و احوال پدرم پرسید و من هم خیلی آهسته و با خجالتی تمام عیار سلام متقابلش را رساندم
چون قدم کوچک بود و به آینه نمی رسید وقتی کمرم را راست می کردم کل سرم را توی آینه می دیدم . تصور کله آلمانی تمام غم و غصه من شده بود . اوستا یک کاسه کوچک از روی میز جلوی آینه برداشت و با آب سماوری که می جوشید آنرا شست . نمی دانم کف کاسه صابون بود یا نه ؟ ولی فرچه را که به کف کاسه می مالید کف زیاید درست شد . این کار را بدون توجه به اطراف خود انجام می داد .. پیرمردی که روی صندلی لمیده بود احساس می کردم کامل خوابش برده . حرف نمی زد . خرو پف هم نمی کرد . سنش بالا بود . کله اش را گوش تا گوش با ماشین صفر زده بود . با خودم فکر می کردم که با همان ماشینی که سر این پیرمرد را زده دفعات قبل سر مرا هم می زده است ...با خودم پیمان بستم که از این به بعد اصلاً با ماشین سرم را نزنم . در همین افکار بودم که پیرمرد به خودش تکانی داد . و سرش را بالا گرفت . توی سوراخ دماغش تا مغز کله دیده می شد . ولی چاره ای نبود . اوستا فرچه را به صورت زبر و خشن پیرمرد می مالید و در عین حال مثل فرفره به دور صندلی می چرخید .کل صورتش را کف مالی کرد . مثل کارتون شده بود . چکه های کف و آب بود که روی پارچه سفید جلوی پیرمرد می پاشید و اوستا بی توجه کار مالش را ادامه می داد . در یک چشم بهم زدن اوستا به سمت تیغ خزید و از بالا شروع کرد یک تکه روزنامه هم کنار دستش بود و هر بار بعد از جمع شدن مقداری کف تیغ را بروی روزنامه می مالید . پیرمرد برای کمک به اوستا انواع شکلک ها را درمیآورد . گاهی دهنش را می بست و گاه هم تمام قد بازش می کرد . کاهی لپش را باد می کرد و گاهی هم نفسش را حبس می کرد . با همه این اوصاف و کمکی که پیرمرد داشت به اوستا می کرد صورت پیرمرد خونی مالی شده بود . شاید ایراد از خودش بود که اینهمه چاله چوله داشت و یا شاید ایراد از اوستا بود . نمی دانم . اوستا به همان کف موجود بسنده نکرد و یکبار دیگر کاسه رابرداشت وطرف دیگر را یکبار دیگر کف مالی کرد . پیرمرد خشن به نظر می رسید اما بیشتر شبیه مرغهایی شده بود که مادرم گاه و بیگاه پرشان را با آب داغ می کند . با این شباهت که از هیچ کدام از این دوتا هیچ سرو صدایی بلند نمی شد .
جنب و جوش اوستا زیاد و زیادتر شده بود . احساس می کردم که هرچه زودتر می خواهد از دست صورت این پیرمرد خلاص شود و به اصلاح آلمانی سر من برسد .
با یک دست به پشت پیرمرد زد و تتمه کف و خون مالیده بر صورت پیرمرد را هم با همان دستمال سفید جلویش پاک کرد .کل فضا را بوی اصلاح گرفته بود . یک بوی خاص و نمناک. . پیرمرد بلند شد و کناری ایستاد . اوستا با کلمه " میری " مرا برای جلوس به صندلی دعوت کرد . انگاری برای صندلی صدارت یا ریاست یا چیزی در این حد دعوت شده بودم . در اولین گام صندلی خیلی خشن و زبر بود . چوبی بود و هنوز جای سر را که پیرمرد سرش را بروی آن نهاده بود در همان حالت باقی بودو از آن چکه های آب می چکید . اوستا با غیظ خاصی پارچه را تکان داد . کل موهای پیرمرد به سرو کله خودش و من و پیرمرد نشست . سعی کرد مرا آرام کند آنهم با یک فوت به صورتم . جای دستهایم در صندلی خیلی ناجور بود . از زیر هم که صندلی مرا گاز می گرفت . دربین زمین و آسمان معلق مانده بودم . پایم به تکیه گاه پا نمی رسید و آویزان به جلو و عقب می رفت . شانس آوردم که خودم را توی آینه می دیدم . اوستا همان پارچه سفید را جلوی رویم باز کردو از پشت بندهایش را بهم گره زد . داشتم خفه می شدم . بآرامی گلویم را بالا و پایی کردم تا کمی جا باز کند .آخیش ..نفسم بالا آمد. دفعات قبل می دانستم که اوستا روی جم خوردن روی صندلی حساس است و خوشش نمی آید کسی روی صندلی سلمانی جم بخورد .تازه بچه های هم سن و سال درگوشی بما رسانده بودند که اوستا تو کار ختنه کردن هم هست یعنی که حساب کار خودتو بکن . پارچه که جلوی رویم باز شد اوستا رفت سراغ پیرمرد که حساب و کتابش را بکند و کت و کلاهش را بدستش بدهد .
بی خود و بی جهت هولم برداشت که نکند پول همراهم نباشد . نصف نگاهم به اوستا و نصفه دیگرش به تمام اطرافم بود . از آینه گرفته تا کله خودم تا بیرون و حتی نگاهی هم به ظرف زهوار در رفته ادکلن روی میز آرایش داشتم . با ترس و لرز فراوان دستم را با نرمی به سمت جیبم خزاندم . وقتی دستم به سکه دو تونی و یک تومنی خورد خیالم راحت شد . برای اطمینان بیشتر درشان آوردم و همان زیرپیش بند، کف دستم جا دادم . در همین افکار بودم که ناگاه دیدم اوستا ماشین دنده ای اش را روی سرم گذاشته و نصف کف دست از موهای جلویم را برداشت است . خشکم زد . این همان اوستایی بود که برای روشن کردن موتور این ماشینش دو ساعت باید هندل می زد !!این ماشین هم همان ماشین دنده ی فرمانی بود که از صفر تا صدش راحت پنج دقیقه ای طول می کشید . حالا چه شده که یکباره هم اوستا فرز و ماهر شده و هم ماشینش من مانده ام.
تا آمدم به اوستا چیزی بگم ماشین را از کله ام کند و از قسمت دیگر جلوی سرم شروع کرد . با هر پیشروی ماشین روی سرم انبوهی از موها روی صورتم می ریخت . صدای قرچ قرچ ماشین توی گوشم می پیچید . تعجب می کردم از این سرعت عمل و سرعت عمل پیرمرد که برای پیاده شدن از صندلی چندین دقیقه معطل شد آنوقت برای حساب و کتاب کردن و لباس تن کردن دو دقیقه ای تمام کارهایش را انجام داد .
اوستا با ولع خاصی به کار خودش ادامه میداد . حتی از شدت خوشی آب دهانش را هم قورت می داد.موهای سرم با موهای پیرمرد قاطی شده بود .هر بار که اوستا ماشین را از روی سرم بر میداشت احساس می کردم که نصف پوست کله ام با ماشین از سرم جدا شده است . ناخودآگاه کله ام به سمت دست اوستا می چرخید تا ببینم واقعا ماشینش خونی شده یا نه ؟. بیشتر دلم به حال موهایم می سوخت که درسته از پیاز و پیازچه مو یکجا از کله ام کنده می شدند . عذاب الیم بود .اوستا هم با دست دیگرش کله ام را به جای اولش بر می گرداند. از ته دل آرزو می کردم یک جوانمرد پیدا شود و به اوستا بگوید که اوستا جان ماشینت گاز می گیرد
نمی دانم اون چند دقیقه چطوری گذشت بماند . اوستا بعد از اتمام جلوی سر با کف دستش دستی به جلوی سر کشید تا چک کند مبادا دانه ای مو برآن مانده باشد . با آن ماشین پنجه بوکسی اش.
من در عجایب خلقت مانده ام . این اوستا همیشه سرم را از پشت می تراشید نمی دانم ایندفعه از کجا بو برده بود که من قصد مدل آلمانی کرده ام که یک راست رفت سراغ جلوی موهام .
ماشین پنجه بوکسی اوستا با آن دنده های مسخره و آن فنر مابین دسته هایش؛ چپ و راست تو دست انداز می افتاد و با هر بار بالا و پایین شدن نصف چشمم پر اشک می شد . تنها شی نرم آن کارگاه سلمانی همان دست دیگر اوستا بود که مثل شیر به کله ام چسبیده بود که از جا جم نخورد . گویی اوستا شصتش خبر دار شده بود که این شکارش هر لحظه امکان دارد از چنگش در برود .
کار اوستا که تمام شد دقیقا به همان شیوه ای که روی پیرمرد پیاده کرده بود پارچه را از پشت گردنم باز کرد و تکاند و دوباره به همان فوت جادویی فوت کرد . دلم برای همه آنهایی می سوخت که این اوستا کار سلمانی و ختنه کردنشان را انجام میداد . در همین حین که در حال پیاده شدن از صندلی بودم صندلی ای که مرا از عرش به فرش رسانده بود چشمم دوباره به خودم افتاد . توی آینه ... وای باز"کاته کله"و باز یک ماه انتظار تا مدل آلمانی شدن . حالا من مانده بودم و نگاههایی که درآن دوران فکر می کردم در کوی و برزن دنبال من است که " کاته کله" را ببینید .
دو تومان را با غیظ از کف دستم که حالا کاملا خیش عرق شده بود جدا کردم و گذاشتم کف دست اوستا . یک تومانش را به جیبم برگرداندم و از مغازه زدم بیرون .
عکس مربوط به این مطلب به احترام حریم شخصی افراد و چون اجازه صاحب عکس را ندارم منتشر نمی شود.