اينجي مانا

فضاي مجازي  و شكل گيري شبكه هاي اجتماعي علي رغم برخي نكات منفي  با خوبي ها ونكات زيبايي همراه است . يكي از اين نكات همين دور هم جمع شدن همشهريان است كه گاه و بيگاه گريزي هم به رويدادها و رخدادهاي فرهنگي و غير فرهنگي  ديارمان مي زنند . در اين مرد و موارد مرتبط به آن مفصل حرف داريم . اما نكته اي كه اينجانب برآن هستم  تا از آن استفاده كنم  انعكاس برخي مطالب خوب و مفيد و ارزنده اي است كه به نوعي با منطقه شاهرود و فرهنگ فولكلور آن در ارتباط است . فارغ از صحت منابع و قابليت استناد آن سعي مي شود برخي مطالب عيناً نقل شود تا هم مراجعات علاقه مندان آسان تر شود و هم يك مجموعه كامل از اين مطالب را داشته باشيم .

مطلب اولي كه انتخاب شده است  نوشته آقاي آيت اله رجبي اسكستاني است كه به نثري روان و دلنشين نوشته شده است .بدون هيچ دخل و تصرفي

 

 

روز تب داری من و دلواپسی مادر ترزای کلوری(اینجی مانا)

 

سال 1354کلاس دوم راهنمایی را در کلور مرکز بخش شاهرود در مهرماه همزمان با سراسر کشور آغاز کردم چون رفت وآمد به اسکستان برایم میسر نبود ناچارا باید منزلی در کلور میداشتم با دوستان اسکستانی ام (آقایان محمدعلی فلاحی و مهدی نایینی) یکی از اتاقهای شادروان اینجی خانم مادر گرامی حاج مسعود اخوان وشادروان مشکوه اخوان را اجاره نمودیم اینجی خانم که همه بواسطه مهربانی وعاطفه زیادش اینجی مانا خطابش می کردند که این رمز مانا(مادر) بودنش را بعدا فهمیدم .زنی فهمیده و بزرگ منش

دوستانم اکثرپنچ شنبه ها به اسکستان می رفتن (مادران شان انتظارشان را میکشیدند ولی چون من مادر نداشتم که راغب باشم)

وغروب جمعه ها برمی گشتند واین رفت و آمدها ادامه داشت ناگفته نماند  که منهم ماهی یکباربه اسکستان با دوستانم می رفتم در اواخر آبانماه بود که زنگ خانه به صدا درآمد ومن راهی خانه ودوستان راهی اسکستان شدند .منزل اینجی مانا در پشت حمام واقع شده بود وکوچه باریکی داشت که درب خانه آنجا باز می شد من که به اول کوچه پا گذاشتم یک دفعه اسمان برام چرخید ونقش برزمین شدم چنان غلطان خاک کوچه شدم که گویا کسی دست وپایم را گرفته وعمدا مرادر خاک فرو برده وبیرون آورده، قادر به حرکت نبودم وچشمانم را بستم در حالیکه بشدت سرم گیج می رفت وبدنم از تب داغ شده بود تنها صدایم که از ته گلویم بیرون میامد

خدا و مادرم بود چند دقیقه ی بدینسان گذشت وهمچنان بی حرکت افتاده در میان کوچه و غلطان به خاک کوچه,از طرف دیگر .نمی دانم به اینجی مانا الهام شده بود یا اینکه چون دیر کردم هراسان از خانه بیرون میاید تا علت دیر کردنم را جویا بشه ,در همین حال مرا می بیند که مانند تکه ای پارچه مچاله شده در خاک وسط کوچه افتاده ام مانند مادری که چند روزی از بچه اش دور افتاده .با سرعت خودش را به من رساند ومرا بلند کرددو خاک لباسم را تکاند وکشان کشان به اتاقش بردآن چیزی را که برایم ملموس بود صدای غر ولندش بود که شکوه می کرد که خدایا (آیت ) که مادر نداره،؛ولی بلافاصله گویا متوجه کلامش شده بود به خودش گفت :پس من کی ام ؛مادرش هستم

فقط این صدا در گوشم می پیچید وچشمانم از هیبت درد بسته بود وسرگیجه وهمراه دل درد که امانم را بریده  وبر خود می پیچیدم وناله از ته چاه بیرون آمده ام خدا ومادرم بود که صداشون می کردم

اینجی مانا برای اینکه خلاء  مادرم را پر کند بلند بلند می گفت من مادرت هستم ناراحت نباش

آب را با مشرفه ولگن مسی برام آورد تا سر وصورت خاکی را بشویم اصلا قادر نبودم ،خودش سر وصورتم را شست وبا حوله پاک کرد .تشکی را پهن کرد تا مقداری دراز کشیده وآرام بگیرم

آن چیزی که برایم مشهود بود من درتب می سوختم واینجی مانا در غصه وغم من وشاید هم غصه بی مادری ام را بیشتر حس می کرد

مخصوصا که همیشه پسرانش (مسعود ونورالله) را یاد می آورد وبغض گلویش را می فشرد وبی اختیار اشک  میریخت ودخترعزیزش هم با او همراهی میکرد( که بعداز یکماه آنهم رفت تهران پیش برادرانش)

من مانند آهن تفیده همچنان می سوختم

اینجی مانا سراسیمه طول وعرض اتاقها را طی می کرد تا چاره اندیشی کند،آب داغی رابرایم آورد درحالیکه اصرار می کرد بلند شو بخور.نباتش تبرک اما م رضا ع ست و الان خوب میشی

دستم را گرفت به زور بلندم کرد وآب داغ همراه ننات تبرکی را به من خوراند ودر حالیکه داواپسی در چهره اش موج می زد مرا دلداری می داد که چیزی نیست الان حالت بهترمیشه

از تب دست وپایم می لرزیدند واشک بر چشمانم حلقه زده بود وبا دستمال تمیزی که همیشه در چارقد تمیز وسفیدش که بر کمرش می بست ودر گدشته جزیی از لباس بانوان بود در آورد اشکم را پاک می کرد ومدام می گفت ناراحت نباش خوب میشی

وهمچنین وقتی که می شنید که  میگویم ،وای مادرجان ،هلاک شدم بدادم برس .

با صدای بغض آلود می گفت من جای مادرت هستم

من مقداری آرام می گرفتم مخصوصا اینکه تا آن زمان بعد از فوت مادرم این چنین مهربانی همراه با حس مادری احساس نکرده بودم واقعا حس می کردم مادرم پیشم هست داره منودلداری میده.

کمی خواب به چشمانم غالب شد  وچرتی زدم .

صدای آرام وتواَم با مهربانی اینجی مانا مرا بیدار کرد که" آیت جان"  بلندشو. یک مقدار از این آش بخور تا بهتر شوی.

آشی که با گیاه محلی وبا نیم دانه برنج وپیازو....پخته بود وبوی آن مشام آدم را نوازش می داد و اشتها را باز می کرد

 یک کاسه از آش را خوردم ودوباره خوابیدم ودرد روبه کاستی می رفت .

غروب که شد از خواب مرا به آرامی با صدای لیطف مادرانه بیدارکرد

این بار کاسه مسی که در آن معجونی از سبزیجات تازه بود را پخته بود به من داد که  بخورم  وگفت هر چه می توانی بخور،تادرد وتب ات کم شود.

غروب معمولا برای افراد غریب ویتیم ومضاف بر آن که درد هم داشته باشد بسیار سخت ودلگیر هست.که منهم همه این شرایط را داشتم زدم زیرگریه تا آنجا میسربود اشک ریختم با همنوایی اینجی مانا ودخترخانم عزیزش،

بعداز خالی کردن عقده های درونی من بیاد مادر م وآنان به فرزندان وبرادران در غربت مانده.

آرامش نسبی بر من حاکم شد وتب کم کم از من فاصله گرفت وآنها شام شان را خورند در حالیکه مرتب حواسشان به من بود ومراهمان آش ومعجون سبزی یا تره سیر کرده بود واشتهایم را کور

تلویزیون که نبود رادیو کوچکی داشتند که بیشتر موقع خاموش بود ولی شبهای جمعه بخاطر گفتار دینی مرحوم راشد روشن بود وطبق معمول این شب جمعه هم صدایش بگوشم آمد که می گفت:شکر نعمت نعمت ات افزون کند ،کفر نعمت از کف ات ان بیرون کند،

پرده سیاهی شب بر همه کشیده شد وبخواب رفتیم

البته بواسطه دردی که هنوز در بدنم لانه کرده بود خواب وبیداری ودرد کشیدن واز خواب پریدن تا صبح مرا همراهی می کردند .

آن چیزی که برایم به وضوح ملموس بود چرت زدن اینجی مانا بود نه خوابیدن .

چون هر زمانیکه من از خواب می پریدم ایشان از من زودتر چشمانش را باز می کرد ومرا به آرامش دعوت می کرد ویا برایم آب می آورد

دم دمای صبح خواب عمیقی برمن غلبه کرد،دیگر هیچ صدای را حس نمی کردم .وقتی از خواب بیدارشدم کوه درد از بدنم رخت بربسته بود وهچ دردی راحس نمی کردمصحبانه را همراه با مهر ونگاه مادرانه به من داد وخوشحال بودند که من خوب شدم وثناگو ی خدای مهربان خویش.

لباسهای خاک آلودم شسته شده بود ودر کنار رختخوابم گذاشته بودبلند شدم لباسهایم را پوشیدم ومقداری در حیاط راه رفتم وشکر خدا می کردم که به تلاش اینجی مانا سلامتی ام را دوباره باز یافتم

فقط چیزی که در ذهنم بود که چگونه  محبت های بی منت اش را جبران کنم غروب که شد دوستان از اسکستان برگشتند در حالیکه روز وشب سختی را من گدرانده بودم

اینجی مانا این موضوع را برای آنان تعریف کرد و...

 مادر ترزا نامش بخاطر خدمت به نوع اش جهانگیرشد .

مادر ترزا کلوری هم که اینجی مانا بود برایم مادرترزاشد

وهر وقت به کلور می روم اولین خاطره ای به ذهنم خطور می کند

 فداکاری ومهربانی ودلسوزی مادرانه اینجی مانا

که فاتحه ای نثار روحش می کنم

یاد این مادر هرگز در ذهنم زودنی نیست ونخواهد بود

یادش گرامی وروح وروانش شاد بادا

آیت الله رجبی اسکستانی رشت 26/4/96

ایستگاه وبلاگ نویسان بخش شاهرود


- این پست به معرفی وبلاگ های منطقه شاهرود (چه آنهایی که مدیر وبلاگ شاهرودی بوده و یا  وبلاگ به نحوی مرتبط به  منطقه شاهرود  است )می پردازد

- مدت انتظار این پست برای قرار گرفتن در مسیر انتشار حداقل دو ماه بوده است . از اینرو امکان دارد در شکل ظاهری و محتوا و قالب برخی از وبلاگ های معرفی شده نسبت به حال حاضر تغییرات اساسی ایجاد شده باشد

-انتظار می رود که خوانندگان وبلاگ های جامانده از لیست را که دارای ویژگی برشمرده باشند (یعنی مدیر وبلاگ از منطقه شاهرود باشد ) را یادآوری کرده تا نسبت به اضافه کردن ایشان اقدام شود .

پست بعدی: ماهی دودی

ادامه نوشته

از وبلاگ دوستان: پائیزان

توضیح:پائیزان عنوان پستی زیبا و دلنشین از نویسنده  توانمند  "سید رضا هاشمی نژاد" در وبلاگ "فرهنگ تات" است  . با خواندن متن دل آدم می گیرد و خاطرش برای خیلی چیز ها تنگ می شود . حسی غریب سراسر وجود آدم را به رعشه در می آورد. بوی نان تازه با پنیر و لابد یک چند تا سیر تازه چیده شده و آبی که آدم را از همه دنیا سیر می کند با بوی مرگ وشاید مرگ خاطره ها و یاد ها در هم می پیچد و نهیب می زند که مبادا آنقدر غرق شویم در عادات روزمره مان که در آمدن خورشید برایمان عادی شود . سید رضا در متن زیبایش یادمان می آورد که"زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست".متن زیبایش را به تماشا می نشینیم با این مطلب پایانی که:"برگ ها هرگز نمی دانند کدامین برگ زودتر به زمین خواهد فتاد......آیاد باد میداند؟....

 

خورشیدراهش راكج كرده است،سایه به آستانه نمی رسدبادبرگهاراجارومی كند،خش خش وسروصدای برگهای زردو نارنجی كه درحركتندوفرارمی كنند.فقط تك برگهای نه چندان سبز به روی شاخه هاانتظارمرگ می كشندوبرگهای پلاسیده دربرزخ نگاه ها به  زمین چسبیده اندومنتظرخشكیدن یكی یكی،دوتا دوتا،گروه گروه . . . می روند بادهمه راكشان كشان باخودمی برد.

یكی یكی دوتا دوتا گروه گروه دست بچه هایشان را گرفته ساكها (كیفها) به دست و كوله بارها به دوش ، پایانه منتظر است آلپ را نمی شناسم هیمالیا نرفته ام ، بر بلندای پلنگاه به پائین دست ها نگاه می كنم این سلسله كوه ها همواره در طول قرون متمادی همچنان نظاره گر این رفت هاست ، ماچ و موچ وخداحافظی ، اتوبوس بوقی می زند ناله ای می كشد و به طرف بالا حركت می كند و دستانی كه در دود تكان می خوردند.  هوای سالم كوهستانی كمی سرد شده سرما گوش را می گزد چشمان بدرقه گران چندان رمقی ندارد .

اتوبوس رفته است و نگاه ها همچنان خیره به راه یكی دو تا دست هنوز در مسیر باد تكان می خورد ، اینها كه رفتند خوب هایش بودند بد هایش تلفن هم نمی زنند چه برسد آمدن ... شاید تنها دغدغه شان این است كه پیر منتظر كی تمام كند و سه هفت و چهلی وتمام تا سال دیگر خدا كریم اگر زمستان بیافتد چه بهتر سالهای سال است كه برف و زمستان دیار را ندیده اند تجدید خاطره ای می شود، یادش به خیر بچه گی ها راه مدرسه ، رفتنی سر می خوردیم و آمدنی گشنه و شكم خالی سربالایی را می كوبیدیم تا خونه و باز هم یادش بخیر صدای اذان سید تقی راستی شنیدم فوت كرده خدا بیامرز ... تا همین چند وقت پیش صداشو كه می شنیدم گشنم می شد آره رفتنی آسون بود آسان آسان ولی آمدن چه ؟ از وقتی كه از تنور خانه بی بی دود بالا نمی آید بوی گرم نان خانگی تو محله نمی پیچه دیگه گرمی و دلگرمی ، محبت و ... اوه ... یواش ، داری كم كم شعار می دی ... تقصیر ندارن كار یا بهانه كار همه را بدنبال خودش می كشونه مهاجرت ، نه ، فرار ... از  بی  كاری این دیار كهنه و قدیمی را خالی كرده یادش بخیر ، یادش بخیر یكی یكی ، دوتا دوتا ، گروه گروه غروبها در كوچه های تنگ و خاکی قدم می زدند پیر و جوان ، بچه و ... زنهاهر روز دم در یك خانه پاتوق داشتند  اگه پول نبود دلخوشی بود كوچه ها بزرگ شده خیابون ها گل و گشاد دیگه از خاك خبری نیست و از اون آدم های خاكی هم .

تو اون كوچه ها همش صفا بود شور و عشق ، همدردی و محبت ، نه نمیشه واژه كم می آد كلمه و جمله نمی تونه همه اون خوبی ها رو وصف كنه تو این كوچه ها غروبها چرت میزنن و دهن دره می كشند دود لوجنكها جاش را به دود افیون داده زیبایی دختر كان عطر قدیم نداره غیرت و مردانگی پسرها لاف و پختگی و دلچسبی گذشته توش خبری نسیت ، یكی یكی ، دوتا دوتا، گروه گروه جمع می شن كلون چوبی  این در  كهنه افتاده باید برایش فكر قفل آهنی بود ! اشهد ان لا اله الا الله...  به شرف لا اله الاالله ... صدای دلنشین و غریب ((اجان آقا)) و روی دستها بالا می رود و به طرف بالا حركت می كنند برگها با تابوت مسابقه گذاشته اند كدام زودتر می رسد ؟

الصلاه ... الصلاه ... الصلاه ... اینها چار پنج تایی بیشتر نیستند سید تقی كه مرد خدابیامرزه دیروز چهلم سید مرتضی بود ...راستی میگن غروب سید معروف هم فوت كرد جای اینها را كی می گیره ؟ آیا گرمی این صداها تكرار می شه؟ كسی پیدا میشه مثل اینها قرآن و دعا و چاوشی بخونه و دلنشین اذان بگه ؟ نارنجی ، قرمز ، آبی ، زرد ، سفید نه آسمان به سرخی میزند ،خورشید راهش را كج كرده است كم كم قصد غروب دارد ، پائیز با این همه زیبایی با این همه رنگ آمیزی  كه لحظه به لحظه دور نمای تازه تری خلق می كند دلگیر است یكی یكی ، یكی یكی ، یكی یكی به طرف خانه هایشان می روند تا صبح فردا كه شهر نیمه مرده از تعطیلی در می آید ...

سیدرضاهاشمی نژاد